صبح زنگ زدم کتابخانه. خانم مسئول، پشت تلفن گفت تا ساعت ۷:۳۰ هستیم. اگر اشتباه نکنم، ۱۶ جلد کتاب را چپاندم توی کوله‌پشتی و بعد رفتم کیف دستی‌ام را از احسان گرفتم. نیمی از کتاب‌ها را گذاشتم توی آن و راهی کتابخانه شدم. رفتم طبقۀ دوم. همه‌چیز عوض شده بود. در را که باز کردم، هرچه خاطره بود به یادم آمد. از خرداد ٩١ تا آخرین باری که به آن‌جا رفته بودم. انگار هنوز میثم و امیرمحمد آن‌طرف نشسته بودند. آقای مسئول گفت کتاب‌هایی که به‌درد کتابخانه بخورد را در قفسه‌ها می‌گذاریم و مابقی را یا خمیر می‌کنیم یا در قفسه‌های توی راه‌پله می‌گذاریم. از آن‌جا که بیرون آمدم، تا خانه قدم زدم و به خاطرات این ۷ سال فکر کردم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

درمان بیماری های مردان کتاب اقتصاد سنجی گجراتی ترجمه ابریشمی عریضه تاسیسات حرارتی و برودتی Shelly پنل مدیریتی ارتباط با مشتری Steve پمپ استخر همه چیز از همه جا شيشه آسام پارس توليد پارتيشن و نرده شيشه اي