حالا قریب به ۸ سال از آن اولین آشنایی می‌گذرد. از آن حس‌وحالی که هنوز در حسرت تکرار آن هستم. آن موقع گمان می‌کردم که ش زیباترین دختر جهان و صاحب زیباترین چشمان است. چه روزهایی را که در فکر او به شب رساندم. بعدها، دیدم که او تنها دختر زیبای این کرۀ خاکی نبوده است. این روزها که هم‌چون ترامپ به‌طور یک‌طرفه از آخرین رابطه‌ام خارج شده‌ام، تازه فهمیده‌ام که علت‌العلل این‌که نتوانسته‌ام تا آخر هیچ عشقی را بروم این بوده که هنوز آن‌طور که باید خودم را نشناخته‌ام. و کسی که هنوز نتوانسته رابطه با خودش را بهبود ببخشد، چطور می‌تواند با دیگری رابطه‌ای خوب و سالم داشته باشد؟ البته که عوامل دیگری هم در این‌که هیچ‌گاه نتوانسته‌ام مثل آدم در یک رابطه بمانم دخیل بوده‌اند.

به عکس‌های ع نگاه می‌کردم و می‌دیدم چقدر آن زمان مطلوب و مطابق با معیارهای من بود. به ف فکر می‌کنم که چقدر شبیه به هم بودیم. این را می‌دانم که دیگر دوست ندارم این راه ۸ساله را ادامه بدهم. این دور بودن‌های نزدیک این روزها هم بیش از هر چیزی آزارم می‌دهد. از نزدیک‌شدن می‌ترسم و این را جز خودم، هیچ‌کسی نمی‌داند. اگر هم کسی نزدیک شود، عذاب وجدان می‌گیرم و حس می‌کنم حضورم در زندگی او چیزی جز گرفتن موقعیت‌های بهتر زندگی‌اش نیست. هر بار یاد تهران در بعدازظهر مستور می‌افتم و یکی آن نامه را برایم می‌خواند:

«راستش دلم برای خودم می‌سوزد. این اولین باری است که توی زندگی دلم برای خودم می‌سوزد. تا حالا بارها خودم را با قساوت تمام آزار داده‌ام. با قساوت تمام کشته‌ام؛ با بمب‌های کوچک و بزرگی که توی روحم جاسازی کرده‌ام. بمب‌هایی که وقتی منفجر شده‌اند تا مدت‌ها نمی‌توانسته‌ام از جایم تکان بخورم. با عشق‌های ناممکن و دوست داشتنی‌های شدیدی که از همان اول می‌دانسته‌ام راه به جایی نمی‌برند. تا حالا هزاربار از خودم پرسیده‌ام که وقتی نمی‌توانی تا آخر یک عشق بروی چرا عاشق می‌شوی؟»


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

حجاب و عفاف کودک دانا وبلاگ معین عبدالمحمدی عشق و دوستی آسان زراعت منابع آزمون کارشناسی ارشد Rad در مسیر بندگی